کهنه بیرون کن، گرت میل نوییست
مولانا
جهان در هر لحظه در حال دگرگونی است و به گفتهی مولانا: «هر نفس، نو میشود دنیا و ما». و اما امروز شتاب دگرگونیها سرسامآور شده است و هر پدیده و ایدهی نویی دیری نمیپاید که کهنه میشود و زمانگذشته. در چنین زمانهای دل بستن به کهنهها، عقبماندگی را در پی دارد، آنچنان که اندیشمند بزرگ مدیریت، گری همل، هشدار میدهد: «آينده به روي افراد و سازمانهايي بسته است كه ياراي گريز از جاذبه گذشته را ندارند.» و چنین است که مولانا ما را پند میدهد: «کهنه بیرون کن، گرت میل نوییست».
کتاب «بیرون هزارتو» نوشتهی دکتر اسپنسر جانسون، دنباله داستانی است که بیش از دو دهه پیش توسط همین نویسنده نوشته شد و راهنمای بسیاری از مدیران در اداره سازمانهایشان و مردمان بیشماری در زندگی شخصیشان بوده است. این داستان در کتابی به نام «چه کسی پنیر مرا برداشته است؟» منتشر شد و از آن تاریخ تا به امروز همچنان کتابی پرفروش باقی مانده است.
کتاب، ماجرای دو موش و دو موجود کوچک دیگر که در داخل یک هزارتو زندگی میکنند را بازگو میکند. ماجرا از زمانی آغاز میشود که چهار شخصیت داستان با تغییر بزرگی روبهرو میشوند و آن برداشته شدن پنیر، یعنی تنها خوراکشان، از محل همیشگیاش بوده است. نویسنده در طول این داستان چگونگی برخورد این چهار شخصیت داستانی را با این تغییر ناگهانی در محیط اطرفشان شرح میدهد که بازگوی رفتار سهگانهی افراد در برخورد با تغییرات در زندگی و محیط کارشان است.
در برخورد با تغییر، گروه اول پیشگامان تغییرند. اینان کسانی هستند که از تغییر استقبال میکنند و بهسرعت خود را با پیامدهای آن سازگار میسازند. این گروه افرادی هستند که همواره گوشبهزنگ تحولات در اطرافشان میباشند، روندها را دنبال میکنند و خود را برای رویارویی با تغییرات آماده میسازند.
گروه دوم افرادی هستند که محتاطترند و پیش از همگامی با تغییر، تلاش میکنند تا نتیجه کار را بیازمایند. بنابراین این گروه در ابتدا در برابر تغییرات ایستادگی میکنند ولی بعد از چندی با آن همراه میشوند. اینان اگرچه دیرتر، ولی سرانجام متوجه دگرگونیهای اطراف خود میشوند، به لزوم سازگار شدن با تغییرات پی میبرند و به گروه اول میپیوندند.
و اما گروه سوم کسانیاند که در مقابل تغییر مقاومت میکنند و هیچگاه حاضر به پذیرش تغییرات نیستند. این افراد کسانی هستند که حاضر به بازنگری باورهای زمانگذشتهی خود نیستند و تغییر را یک تهدید و پدیدهای نگرانکننده میبینند، لذا در برابر آن مقاومت میکنند. در تئوریهای «مقاومت در برابر تغییر» برای این امر، دلایل گوناگونی را آوردهاند که از جمله میتوان مواردی از این دست را برشمرد: هراس از بیرون آمدن از کنج امن، ترس از ناشناختهها، نگرانیِ از دست دادن داشتههای موجود، انرژیبر و سخت بودن کنار گذاشتن عادتهای گذشته و جایگزین کردن آنها با رفتارهای جدید، و ترس از نداشتن دانش و مهارتهای لازم برای زندگی و کار در شرایط جدید.
دکتر جانسون در داستان «چه کسی پنیر مرا برداشت؟» به رفتارشناسی دو گروه اول پرداخته است، حال آنکه در کتاب «بیرون هزارتو» رفتارشناسی گروه سوم را مورد بررسی قرار میدهد. وی مهمترین دلیل مقاومت در برابر تغییر این گروه را پافشاری بر باورهای کهنه و زمانگذشته میداند؛ یعنی کسانی که در گذشته باقی میمانند و فکر میکنند که میتوانند زمان را نگه دارند و یا به عقب بازگردانند. مولانا هشدار تاملبرانگیزی برای اینگونه افراد دارد و عدم امکانِ بازگشت زمان به گذشته را در قالب تمثیلهایی زیبا چنین بیان میدارد: «هیچ انگوری دگر غوره نشد» و یا «هیچ نانی، گندم خرمن نشد».
نویسنده در طول داستان نشان میدهد که دلبستگی به یک باور زمانگذشته چگونه شخصیت اول داستان، «هِم»، را زمینگیر کرده، شهامت پیشروی را از او گرفته و وی را تا مرز نابودی پیش برده است. وی در این رابطه مینویسد: «باورها خیلی قدرتمندند. یک باور زمانگذشته و سرسخت، بهتنهایی میتواند کل یک شرکت را ورشکست کند. مردم فکر میکنند اوضاع همیشه مثل سابق میماند، ولی هرگز اینطور نیست.» او در اثبات گفته خود، به نمونههایی در این زمینه اشاره میکند.
سرنوشت پندآموز کشتی تایتانیک یکی از این نمونههاست. پس از ساخت این کشتی اعلام شد: «این کشتی را خدا هم نمیتواند غرق کند!». این گفته به باور همگانی تبدیل شد و همه باور داشتند که تایتانیک «غرقناشدنی» است. این باور سبب شد که ناخدای تایتانیک، کاپیتان ادوارد اسمیت، در اولین سفر این کشتی از انگلیس به آمریکا، با بیش از دوهزار مسافر، به اندازه کافی قایق نجات به همراه نبرد. در میانه این سفر، کشتی غرق شد و بیش از هزاروپانصد مسافر جان خود را از دست دادند.
مثال دیگر، شرکت پرآوازه دوربینسازی پولاروید است که مدیران آن باور داشتند مردم برای همیشه عکسهای دوربین خود را روی کاغذ چاپ میکنند، و با اختراع دوربینهای دیجیتال، این شرکت در سال 2001 مجبور به اعلام ورشکستگی شد.
همچنین شرکت ویدیویی بلاکباستر با حدود دههزار فروشگاه در سراسر جهان که نوارهای ویدیویی اجاره میداد. مدیران این شرکت باور داشتند که برای همیشه مردم به تماشای فیلم از روی نوارهای ویدیویی ادامه خواهند داد. با ظهور شبکههای دیجیتال پخش فیلم از قبیل نتفلیکس، این شرکت در سال 2010 ورشکستگی خود را به آگاهی عموم رساند.
نویسنده در این کتاب شخصیتی با نام «هوپ»، به معنای «امید»، را به عنوان راهنما و ناجیِ «هِم» که در هزارتوی باورهای کهنهاش گرفتار آمده معرفی میکند. هوپ برای رهایی دادن «هِم» از هزارتو از او میخواهد که چشمانش را ببندد و خود را بیرون از هزارتو «تجسم» کند و با این کار امید را برای ادامه راه در دل هِم زنده میکند. این راهکاری است که نویسنده نامدار، برنارد شاو، برای رسیدن به باورها و دستاوردهای تازه به خوانندگانش پیشنهاد میکند. وی مینویسد:
«تجسم، آغاز آفرینش است. شما آنچه را که مشتاقش هستید تجسم میکنید، و میخواهید آنچه را که تجسم میکنید و بالاخره میآفرینید، آنچه را که میخواهید.»
در پایان داستان، «هِم» با بهکارگیری این راهکار و با تجسم دنیای بیرون از هزارتو، باور میکند که بیرون از هزارتو زندگی بهتری در انتظار اوست. شوق و امید رسیدن به بیرون هزارتو در درونش پا میگیرد، راه رهایی را مییابد، و به آنچه که میخواهد میرسد.
سازمان فرهنگی فرا امید دارد که این کتاب بتواند الهامبخش خوانندگانش باشد تا وقتی با مانعی برخورد کردند، چشمان خود را ببندند، خود را در آنسوی مانع «تصور» کنند، «بخواهند» آنچه را که تصور کردهاند و «بیافرینند» آنچه را که میخواهند. چراکه هر آنچه به تصور انسان بیاید، روزی تحقق مییابد.